شهید سیدجلیل دلربایی با دو هدف عازم جنگ شد؛ یکی جهاد در راه خدا و دیگری گذراندن خدمت سربازی در سپاه و گرفتن کارت پایان خدمت. ولی بعد که پایش به منطقه رسید، ورق برایش برگشت. نشسته بود و خودش را سرزنش میکرد که چرا نیتهایش خالص نبوده است. با خودش عهد کرد شهید شود و در یادداشتهایش نوشت «این قدر در این بیابانهای خاکریز سرگردان خواهم بود تا خدا به حالم ترحم کند که او ارحمالراحمین است.»
همینطور هم شد. دوازدهسال هیچ ردی از او نبود تا اینکه پیکرش را آوردند و در بهشترضا (ع) دفن شد. مادرش، صدیقه طاهری، راوی بخشهایی از سرنوشت شهید است.
بعد از شهادت شهیدبهشتی تحولی اساسی در او ایجاد شد. او تألمات روحی خود را اینگونه تسکین میداد و میگفت: «بهشتی جسمش سوخته؛ روحش که نسوخته است.» بعد از آن، راه و مسیر شهیدبهشتی به او و زندگیاش جهت داد.
وقتی همسرش را برایش عقد کردیم، هدفمان این بود که پایبندش کنیم. خواهش کرد مراسمش بیسروصدا باشد. میگفت: «مادران شهدا داغدارند. اگر قسمت شد و سر خانه و زندگیمان رفتیم، آن وقت مجلس عروسی هم برگزار میکنیم.»
او مفقود شد و همسر جوانش هفتسال برای او صبر کرد. هرچه میگفتم او برنمیگردد و باید ازدواج کنی، همچنان انتظار میکشید تا اینکه همه اسرا برگشتند و او از خیلیهایشان سراغ جلیل را گرفت و وقتی ناامید شد، راضی به ازدواج
مجدد شد.
قبل از اینکه شهید شود، مدتی مجروح شده و در بیمارستان بستری بود. همرزمانش میگفتند در شلمچه دستش گلوله خورد و از آرنج آویزان شده و فقط به چند رگ و عصب پوستی متصل بود. میگفتند به طرفش دویده و سعی کرده بودند که با چفیه مانع از قطع دستش شوند، ولی او التماس میکرده که رهایش کنند و به ادامه نبرد بپردازند.
او را به بیمارستانی برای مداوا منتقل کرده و دستش را گچ گرفته بودند و برای ادامه مداوا به بیمارستان امامرضا (ع) مشهد منتقل شد. سراسیمه رفتم عیادتش. اشارهای به دست مجروحش کرد و گفت: «غصه نخور مادر! چیزی نیست.» پزشکش نوبت عمل گذاشت، اما همان نیمهشبی که فردایش باید عمل میشد، به خانه برگشت. حیرتزده راه را بر او بستم. گفتم: «از جراحی ترسیدی؟» با لحنی که میخواست قانعم کند، گفت: «مجروحان بسیاری از منطقه آورده بودند. نخواستم تختی را اشغال کنم و جای مجروحی بدحالتر از خودم را در بیمارستان بگیرم.»
در عملیات خیبر شهید شد، اما دوازدهسال بعد در عملیات تفحص، پلاک و چند تا از استخوانهایش پیدا شد و در معراج بود. او را در خواب دیدم. لباس بسیجی تنش بود و تفنگی بر پشت داشت. دو کارتن قند دستش بود. آن را به من داد و گفت: «مادر جان! این قندها را بگیر. فردا مجلس داریم.» فردای همان خواب خبر شهادتش را آوردند.